پوست انداختن. سلخ: حرف بگذاشته چون دل سخنش پوست بفکنده همچو مار تنش. کجاست زهره که بر صدر عشق بنشیند که پوست افکند از هیبتش پلنگ آنجا. سالک. رجوع به پوست انداختن شود
پوست انداختن. سلخ: حرف بگذاشته چون دل سخنش پوست بفکنده همچو مار تنش. کجاست زهره که بر صدر عشق بنشیند که پوست افکند از هیبتش پلنگ آنجا. سالک. رجوع به پوست انداختن شود
پوست باز کردن. پوست گرفتن. پوست برآوردن. پوست کردن. پوست بازگرفتن از: بناخن پریچهره میکند پوست که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست. سعدی. ، پوست برگرفتن از حیوان. سلخ. جلد. پوست کندن از حیوان، قشر از مغز جدا کردن. برداشتن پوست چنانکه در سیب و خیار و جز آن: تقشیر، پوست کندن از درخت و میوه و امثال آن، پوست کندن از کسی، مجازاً او را سخت عذاب و شکنجه دادن. پوست پیراستن. مال بسیار از او ستدن. هر چه دارد از او گرفتن: مراعات دشمن چنان کن که دوست مر او را بفرصت توان کند پوست. سعدی. ، غیبت کردن و عیب گرفتن و طعن زدن و نکوهش کردن. (آنندراج). ظاهر کردن عیب کسی. (غیاث) : بعد چندین پوست کندن این خوش آمدهای تو همچو از استاد رگزن پنبه برچسباندنست. اشرف
پوست باز کردن. پوست گرفتن. پوست برآوردن. پوست کردن. پوست بازگرفتن از: بناخن پریچهره میکند پوست که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست. سعدی. ، پوست برگرفتن از حیوان. سلخ. جلد. پوست کندن از حیوان، قشر از مغز جدا کردن. برداشتن پوست چنانکه در سیب و خیار و جز آن: تقشیر، پوست کندن از درخت و میوه و امثال آن، پوست کندن از کسی، مجازاً او را سخت عذاب و شکنجه دادن. پوست پیراستن. مال بسیار از او ستدن. هر چه دارد از او گرفتن: مراعات دشمن چنان کن که دوست مر او را بفرصت توان کند پوست. سعدی. ، غیبت کردن و عیب گرفتن و طعن زدن و نکوهش کردن. (آنندراج). ظاهر کردن عیب کسی. (غیاث) : بعد چندین پوست کندن این خوش آمدهای تو همچو از استاد رگزن پنبه برچسباندنست. اشرف
سلخ. پوست بازکردن. مخن. محش. (منتهی الارب) : بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست. مولوی. چون فرومانی بسختی تن بعجز اندر مده دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین. (گلستان). سلق فلاناًبسوط، پوست بر کند فلان را بتازیانه. (منتهی الارب). متقوب، پوست برکنده از خارش و گز. تمشق، پوست کنده شدن شاخ. (منتهی الارب)
سلخ. پوست بازکردن. مخن. محش. (منتهی الارب) : بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست. مولوی. چون فرومانی بسختی تن بعجز اندر مده دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین. (گلستان). سلق فلاناًبسوط، پوست بر کند فلان را بتازیانه. (منتهی الارب). متقوب، پوست برکنده از خارش و گز. تمشق، پوست کنده شدن شاخ. (منتهی الارب)
دست انداختن. - دست از دامن کسی یا چیزی افکندن، کنایه از جدا کردن. (آنندراج). - دست فغان از دامن لب افکندن، خاموش شدن: طاقتم بنگر کزآن تیغی که بر سر خورده ام دردم از دامان لب دست فغان افکنده ام. سنائی (از آنندراج)
دست انداختن. - دست از دامن کسی یا چیزی افکندن، کنایه از جدا کردن. (آنندراج). - دست فغان از دامن لب افکندن، خاموش شدن: طاقتم بنگر کزآن تیغی که بر سر خورده ام دردم از دامان لب دست فغان افکنده ام. سنائی (از آنندراج)